داستان زندگیم

زندگیه من هیچ نکته خاص و پررنگی توش نبوده! 

جز از دست دادن

اولیش مرگ بود

دومیش رفتن تو!

سر این نوشتنام پیداش شد! عین کنه چسبیده بود به من! 

عاشقم شد! 

بهم گفت! 

منم عاشقش شدم! 

انقدر مسخره نبودا

ماجراها داشتیم این وسطا که نمیدونین! روزای خوب! روزای بد

نه که فک کنین دوست بودیم! نه باو اهلش نبودیم

مامانش زنگ زد خونمون

نفهمیدم یهو چی شد ! ولی همه چی بهم ریخت! 

یا خودش دروغ گفته بود به من و یا مامانش اشتباه فهمیده بود ! 

خلاصه که تماس مامانش گند زد به همه چی

مامانم گریه کرد

منم که تحمل گریه هاشو نداشتم زدم زیر همه چی و رفتم! 

بعد دیدم منم گند زدم 

نمیدونم تقصیر کی بود 

دوباره به هم رسیدیم

ولی نشد! نشد که بشه

و خدافظی کردیم

حالا باز دوباره فکرش افتاده تو سرم

بی لیاقت عزیز! 

اگر مثل اوایل بازم یه کنه ی حوصله سر بر بود 

شاید الان اسممون رفته بود تو شناسنامه هم

حالا هم از غصه دارم میترکم! 

تحمل ندارم

و کسی رو هم ندارم درد و دل کنم باهاش الا خدا! 

دیگه هیشکی! 

خسته شدم

حالم بده 

خیلی حالم بده! 

دلم میخواد جیغ بکشم و بدوم و هی جیغ بکشم تا یه جا از نفس بیوفتم و بمیرم

خسته شدم خیلی زیاد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
خانه ام ابریست
اما در خیال روزهای روشنم....💛
دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
داستان زندگیم
خاموشی گویا
آرشیو مطالب
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان